" رد بوسه را نگیر
یه نیمکتی پوسیده می رسی که حافظه اش را در باران از دست داده است
وانمود کن موی تو را دیوانگی ها ی باد به شعر من آورده است
و ما همین طور که راه خودمان را می رفتیم قدم زده ایم
سینما تاریک تر از آن بوده که همدیگر را به خاطر آوریم
و در شلوغی کافه نمی شود دوستت دارم را به گوش کسی رساند
به ست کردن یک لبخند با توری سفید بیندیش
و سعی کن در عکس مثل نیمی خوب ظاهر شوی
برقص و قول بده حتی اگر پاییز بود یاد هیچ تصنیفی نیفتی
باید آنقدر خوشبخت به نظر برسی که باور کنی
نگران من نباش
شبی روی " با تو وفا کردم " سیگاری خاموش می کنم
و وسوسه ای به خواب خواهدم خواند
خاطره ها دور می شوند نزدیک می شوند
دور ... نزدیک..
دور... نزدیک...
دور... نزدیک...نزدیک
شاید از معاشقه ای برخاسته باشم
می روم دوش بگیرم "